دیبادیبا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

دیبا، دختر ناز مامان و بابا

اولین یلدای دیبا و سومین ماهگرد گل دختر

امسال اولین شب یلدای 3 نفری ما بود که همراه شد با 3 ماهگی گل خوشگلمون. به همین خاطر اول رفتیم که لباسی که بابا قبلا توی فروشگاه دختر ایرونی دیده بود رو بگیریم اما زیاد به دلمون ننشست و نگرفتیم . بعد هم 3 تایی شام رفتیم آترین پیتزای فیلادلفیا خوردیم و به مناسبت شب یلدا پیتزا آترین فال حافظ برای مشتریاش می گرفت که باباشی با یه جعبه فال حافظ اومد پیشمون و گفت : به فروشنده گفتم که خانمم و دخترمم باید فال بگیرن . بعد جعبه رو گرفت جولومون و ماهم 2تا فال دیگه برداشتیم فال تو و بابات خیلی خوب بود ان شاالله آیندت هم مثل فالت روشن باشه . از وقتی که با خاله سارا اینا رفتیم آترین از این پیتزا خوشمون اومد. شاید هم من چون اون شب خیلی بهم خو...
1 دی 1392

روزهای سخت زندگی

دیبای من، این روز ها خیلی سختن. من باید  سر کار باشم، صبح ها می رم دانشگاه، بدو بدو بر می گردم بهت شیر می دم  دوباره می رم سرکار  ..... تو هم نوبتی می ری پیش مامان جونات که دستشون درد نکنه اما دلم برات بگه از دلتنگی هام عزیزم از رفتن سر کار خسته نیستم مادر ، از این که تو رو چند ساعت نمی بینم ناراحت می شم. خیلی وقتاتوی راه برگشت از دانشگاه یا موقع رفتن سرکار یه عالمه گریه می کنم مثل بچه ها. از این که مامان خوبی نیستم برات ناراحتم خیلی ناراحتم. بابات خیلی مهربونه وقتی میایم خونه اونم مثل من خسته هست اما حسابی کمکم می کنه همش دور تو می چرخه برات شعر می خونه اما من دارم لحظه لحظه اب می شم کی بشه کلاس ها تموم شن تابیشتر پیشت با...
25 آذر 1392